یلدا
در انتهـای خیابان پاییز
و در کوچه پس کوچه های زرد و زرین آذر
شب هنگام ، چشمانم به سردیِ پلاک سیِ درب بسته ای خشک شد.
پاهایم نای رفتن نداشت
سـرد ، بی رمق ، بی انگیزه
به ناگه در گشوده شد
دلم هُـرم گرما گرفت
از اندرون ، سرخی لبخنـدی
مرا تا مغـز استخوان تکان داد
و حـس بودنم را زمـزمه کرد
نمی دانم چه بود
ولی حـرارتِ سُرخی اش
گرمایی بود در کالبـد رنجورم
نوری پُر سو در چشمانم
و اناری بر دست
خیال مرا آنی به ناکجـا برد
ناکجـایی بی انتهـا ، شیرین ، گـرم ، دوست داشتنی
و ….
نمی دانم هنوز در همان خانه ام یا نه
لیکن دلم ماندن می خواهد
می خواهد سرگرم زندگی باشد
در همان شب
همان خیابان پاییـز ، کوچـه آذر ، پـلاک 30
باشد که بمانم.
دلنوشته ی یلدایی
مریم پناهی از اهالی تابستان کوچه مرداد پلاک 27
دانشجوی کارشناسی مدیریت فرهنگی
خیلی عالی و پر مفهوم بود، موفق باشید
بسیار عالی
خانم پناهی نوشته ی بسیار تاثیرگذاری بود امیدوارم همیشه درناکجاآباد شیرین وگرم ودوست داشتنیتان پایدار ومانا باشید
مریم جان دلنوشته ی بسیار زیبایی نوشتی.موفق باشی